انسان، به لحاظ محدودیتهای معرفتی خود، قادر نیست کمال خود را در همه جهات تشخیصدهد؛ لذا خداوند متعال، «وحی» را به عنوان ابزار شناخت و معرفت، در اختیار بشر گذارده است.
برخی، وحی را تجربه شخصی بشر پنداشتهاند. این نوشتار در صدد اثبات این نظر است که وحی، منشأ الهی دارد؛ نه این که یک تجربه بشری باشد. پس در واقع، پیغمبر صلیاللهعلیهوآله تابع وحی است؛ نه این که وحی، تابع پیغمبر صلیاللهعلیهوآله باشد.
انسان، موجودی است که از دو بُعد روحی و مادّی تشکیل شده است؛ ولی بُعد روحی، حقیقت او محسوب میشود و در واقع، بُعد مادّی او وسیلهای برای ترقّی و تکامل روح است. امّا از آنجا که انسان به لحاظ محدودیّتهای معرفتی، نمیتواند کمال خود را در همه جهات تشخیص دهد، بر این اساس، خداوند متعال، وحی را به عنوان ابزار الهی برای معرفت در اختیار بشر گذاشته تا پس از آگاه شدن از حقایق عالَم، به سوی خیر الهی قدم بردارد. پس اصل وجود وحی، ضروری و غیر قابل اجتناب است. از سوی دیگر، تجربههایی متعالی در انسانها وجود دارند که معارفی را برای شخص صاحب تجربه ایجاد میکنند و کسی نمیتواند وجود این تجربهها را انکار کند. مسأله این است که آیا تجربههای دینی میتوانند جایگزین وحی در تولید معرفت دینی باشد یا نه؟ آیا میتوان گفت چیزی به عنوان وحی، خارج از همین تجربهها وجود ندارد و در حقیقت همین تجربههایند که مشمول لطف الهی شده و هدایت انسان را بر عهده دارند؟
بر اساس این نظریّه، دیگر الفاظ متون مقدّس، کلام الهی قلمداد نمیشوند، بلکه کلام بشری است که خود بشر آنان را تجربه کرده است. بعضی از متفکّرین اسلامی و غیر اسلامی بر این باورند که وحی، چیزی جز تجربههای شخصی بشری نیست و این نفس بشری است که با ترقّی روحی میتواند از این تجارب برخوردار شود.
آیا میتوان این نظریّه را پذیرفت؟ آیا میتوان قائل شد که آیات قرآن کریم، چیزی جز فرآوردههای تجارب بشری نیست؟ آیا الفاظ قرآن، معارفی از سنخ معارف بشری هستند؟ آیا تجارب ما میتوانند منبعی قطعی و سزاوار برای رسیدن به کمالات باشند؟
از آنجا که بررسی ماهیّت و تحلیل وحی، مجال مستقلّی را میطلبد، در این مقاله هدف این نیست که به طور مفصّل در آن فضاها وارد شویم، بلکه در این نوشتار مختصر، سعی بر این است که بعد از بیان تعریف، اقسام و ماهیّت تجربههای دینی، تاریخچه پیدایش نظریّه تجربه دینی و...، به بررسی و نقد این دیدگاه بپردازیم و نتیجه خواهیم گرفت که اگر چه به نحو موجبه جزئیّه، تجارب دینی میتوانند مولِّد معارفی باشند، ولی اوّلاً، نمیتوان گفت که همه این تجارب از ضمانت صحّت برخوردارند و ثانیا، تجارب دینی غیر از وحی الهی هستند و سنخ این دو کاملا ً متفاوت و متغایرند. با توجّه به دلایلی که ذکر خواهیم کرد، تجربهگرایی دینی نمیتواند ضامن تأمین معارف دینی باشند. در واقع، جایگاهی که تجارب دینی دارند؛ نمیتواند در قبال معرفت دینی پاسخگو باشد.
در لغت، وحی را اینگونه تعریف میکنند:
«اصل ُالوحیِ: الاِشارةُ السّریعَه و لِتضمُّن السّریعه قیلَ: امرٌ وحِیٌّ و ذلک یکونُ بالکلام ِعلی سبیل ِالرَّمز و التَعریض و قَد یکون بصوتٍ مجرَّدٍ عن ِالتّرکیب و باشارةٍ ببعض الجوارح و بالکتابه.»(1)
پس، وحی در لغت به معنای اشاره سریع است و به خاطر متضمّن بودن بر سرعت گفته میشود که امری وحی است و این اشاره گاهی با کلام رمزی و کنایهای است و گاهی با صوتی خالی از ترکیب و با اشاره به واسطه اعضا و جوارح و یا با نوشتار.»
مراد از وحی در اصطلاح، آن نوعِ تشریعیاش میباشد که خداوند متعال برای هدایت بشر، بر انسانهای برگزیده (انبیا) نازل میکند. «وحی؛ یعنی تفهیم یک سلسله حقایق و معارف از طرف خداوند متعال به انسانهای برگزیده (پیامبران)، از راه دیگری جز طرق عمومی معرفت، همچون حس، عقل و شهود عرفانی، برای ابلاغ به مردم و راهنمایی ایشان.»(2)
«وحی، امری خارقالعاده و از قبیل ادراکات باطنیه، شعور مرموزی است که از حواسّ ظاهر پوشیده است.»(1)
از دیدگاه اسلام، وحی همان معرفت خاصّ یقینی است که خداوند متعال بر افرادی خاصّ که توانایی و شایستگیدریافت را دارند، نازل میکند. بنابر اعتقاد ما، آیات شریفه قرآن کریم، مصادیقی از وحی الهی میباشند که خدای متعال بر رسول گرامی(ص) نازل فرموده است. در اسلام وحی، غیر از شهود است؛ زیرا شهود صرفا احساس و ادراک باطنی است که انسان میتواند از آن برخوردار شود و متعلّق شهود، ممکن است امری دینی یا غیردینی باشد و منشأ آن میتواند هوای نفس، وسوسه شیطان و... باشد و این نحوه کسب معرفت با مقاصد عالیه ادیان سازگار نخواهد بود ؛ برخلاف وحی که نوعی هدایت الهی است که تنها منشأ آن، اراده الهی است.
در دائرهالمعارف «میرچا الیاده» نیز وحی چنین تعریف شده است:
«مفهوم وحی، یک مفهوم بنیادی در هر دینی است که به هر جهتی منشأ خودش را به سویخدا (پروردگار) دنبال میکند. وحی، یک پیام الهی برای مخلوقات بشری است. این تعریف جامع، به پدیدارشناس دین اجازه میدهد که بسیاری از حالات و درجات متفاوت وحی را (به عنوان مفهوم وحی) به شمار آورد. در حقیقت، تجربههای خیلی متفاوت (تجربههایی که ازیک منبع ناشناخته و به واسطه یک قدرت مافوق طبیعی برای ارتباط درونی با یک خدای شخصوار بوجود میآیند) ممکن است از دیدگاههای روانشناختی، فلسفه دینی و الهیّاتیبوده باشند.»(2)
به اعتقاد همه ادیان مهمّ خداباور، خداوند متعال به نوعی خودش را در بعضی از حالات و موقعیّتها متجلّی میکند. و این ممکن است از راه متجلّی ساختن در وقایع باشد و یا از طریق در اختیار گذاشتن معارف واقعی مهمّی که به نحوی غیرقابل شناختاند.
وقوع وحی و الهام ممکن است هر دو راه زیر را دربر داشته باشد:
الف) وحی عام: یعنی تجلّی خداوند متعال در وقایع خیلی عمومی و قابل مشاهده برای همه؛ از قبیل تجلّی خداوند متعال در ایجاد عالَم و ایجاد سازگاری آن با قوانین طبیعی.
ب) وحی خاصّ: یعنی تجلّی خداوند متعال در وقایع تاریخی خاصّ و معیّن.
وقایع خارجی، یک مکاشفه حسّی هستند که خداوند متعال آنها را ایجاد نمود و این وقایع، جلوههایی از خداوند متعال و صفات کمالیّه او را به نمایش میگذارند.
یهودیان معتقدند که خداوند متعال، ذات و محبّت خودشرا نسبت به بنیاسرائیل در خروج آنان از مصر و راهنمایی ایشان به سوی سرزمین موعود توسّط حضرت موسی(ع)، مکشوف نمود؛ همچنانکه مسیحیان اعتقاد دارند (به اعتبار نقلی که آمده)، خداوند متعال، خودش را در یک مکاشفه خیلی عالیتر در عیسی مسیح(ع)، متجلّی کرده است؛ زیرا در این تجلّی، خداوند متعال، نه آنکه صرفا بخشی از ذات را مکشوف ساخته باشد، بلکه خود خدای متعال متجلّی شده است. در واقع، خداوند متعال، معارف را از راه پیغمبری برگزیده یا از طریق جامعه آشکار میسازد و بر اساس این تجلّی، حقایق به صورت شفاهی یا در مجموعهای مکتوب اظهار میشوند. از نظر اسلام، خداوند متعال، قرآن کریم را در قرن هفتم میلادی به محمّد(ص) نازل نموده است و نشانه الهی بودن قرآن نیز موفقیّت (گسترش آن نسبت به بخش عظیمی از جهان متمدّن)، ظرفیّت و سبک آن (عقاید عمیقی که در یک سبک زیبا و غیر متوقّع از یک شخص درس ناخوانده هستند) است.
به اعتقاد سویینبرن، همه ادیان توحیدی، معتقد بودند که خداوند متعال، شخصیّت خودش را هم به صورت عمومی (در نظم طبیعی یا در وقایعی از میان تاریخ بشر) و هم به طور خصوصی برای افراد خاصّ، متجلّی میکند، امّا چنین وقایعی غالبا، به طور طبیعی، تجربههای دینی نامیده میشوند، نه نمونههایی از وحی، مگر زمانی که آنها انتقال حقایقی را دربر داشته باشند.
بسیاری از متکلّمان مسیحی قرن بیستم، تمایلی نداشتند که به گزارشهایی همچون کتاب مقدّس، اعتنایی کنند. این متکلّمان، متون کتاب مقدّس را به عنوان اموری که همیشه صحیح و حقیقی باشند، تلقّی نمیکنند؛ بلکه آنان را صرفا نشانههایی مفید و قابل توجّه برای امور صحیح میدانند.
در سدههای پیشین، تلقّی مسیحیّت از کتاب مقدّس آن بود که مجموعهای است که فقط شامل مطالب صحیح، گزارشهایی از وقایع تاریخی مهمّ، بیان کننده احکام خدای متعال و حقایقی پیرامون طبیعت او میباشد.
بعضی تصوّر میکنند که وجود وحی، ضرورتی ندارد؛ چون عقل یا الهیّات طبیعی میتوانند آنچه که مطلوب خداوند متعال است و افعالی که از حیث اخلاقی خوب یا بد هستند را به ما نشان دهند و این، همه آن چیزی است که ما برای شناخت آن نیاز داریم. ولی (بر خلاف این تصوّر) ادیان توحیدی مدّعیاند، اگرچه الهیّات طبیعی میتوانند بخش قابل توجّهی از حقایق را به ما نشان بدهند، امّا چیزهای زیادی نیز وجود دارند که الهیّات طبیعی نمیتواند آنها را به ما نشان دهد؛ مانند اموری که برای داشتن دین صحیح و نوع صحیح از زندگی در روی زمین به آنها نیاز داریم. «توماس آکویناس»، مدّعی شد که ما برای کشف امور مفصّلتری که مطلوب خدایمتعال هستند، به وحی نیاز داریم. وحی همچنین مسؤولیّت عمومی ما را برای اطاعت از اراده خدا گسترش میدهد، برای مثال، خدا از ما میخواهد که او را به روشهای خاصّی و در موقعیّتهای خاصّی عبادت کنیم. از اینرو، سنّت کاتولیک، به طور عمومی از آکویناس پیروی کردند و اعتقادات مسیحی، وحیمسیحا را پذیرفته است.(1)
مراد از تجربه دینی، احساسات، تجلیات و ادراکات قلبی است که شخص تجربه کننده از آن برخوردار است و همچنانکه از اسم آن پیداست، متعلق این تجربه و احساس، امور دینی است؛ یعنی خداوند متعال و یا اموری که به خداوند متعال مربوط است و همین «دینی بودن»، وجه امتیاز این نوع تجربه، از تجربههای عرفی دیگر میباشد. در متعلق تجربه غیر دینی، مانند احساس محبت و علاقه نسبت به کسی، متعالی بودن تجربه شونده شرط نمیباشد. در واقع این تجارب، از نوع علم حضوری بوده که تجربهگر، معارفی را در خودش مییابد؛ اگر چه این تجربه زمانی که بر زبان جاری میشود، از سنخ علم حصولی تلقی میشود. این یک واقعیت عینی است که همه انسانها به نحوی از تجارب(دینییا غریزی) برخوردارند و حتی تجارب دینی به معنای عامش در بسیاری از افراد، قابل تحقق است. فضای معنوی که شما در حال نماز، در عمق دل خود احساس میکنید، نوعی تجربه دینی است. همچنین، در دعاها و مناجاتهای خالصانه و صادقانه، چنان خدای متعال و آن امر متعالی را مییابید که گویا او را در قلب خود میبینید؛ این کشف حضوری شما از خدای متعال، بهترین راه فهم اصطلاح «تجربهدینی»میتواندباشد.
«در دیدگاه تجربه دینی، گزارههایی که پیامبر به عنوان «پیام وحی» به دیگران ارائه میدهد، خود وحی نیستند، بلکه گزارشهایی هستند که پیامبر از تجربه خود به دیگران ارائه میدهد. به عبارت دیگر، گزارههایی که پیامبر برای دیگران ارائه میدهد، ترجمان تجربه وحیانی او و تفاسیرش از آن هستند، نه چیزهایی که مستقیما در تجربه رد ّو بدل شدهاند».(2)
«تجربه دینی، مشاهده یا مواجهه انسان با امور طبیعی یا مشارکت در آن، یا مشاهده، مشارکت، مواجهه یا دریافتیاست که متعلّق آن، موجودات ماورای طبیعی، خداوند متعال یا امور مرتبط با خداوند متعال هستند. یعنی اگر این متعلّق، به وجهی با خداوند متعال ارتباط یابد یا خود خدا باشد، تجربه دینی است.»(3)
«تجربه دینی، غیر از تجربههای متعارف است؛ یعنی شخص، متعلّق این تجربه را موجود یا امری مافوق طبیعی میداند (یعنی خداوند متعال یا تجلّی خداوند متعال در یک فعل)، یا آن را موجودی میانگارد که به نحوی با خداوند متعال مربوط است (مثل تجلّی خداوند متعال یا شخصیّتی نظیر مریم عذرا)، و یا آن را حقیقتی غایی میپندارد، حقیقتی که توصیفناپذیر است. (مثل امر مطلق غیر ثنوی «برهمن» یا نیروانا)»(1)
پیدایش تجربهگرایی دینی، معلول ظهور حوادث و بینشهای مختلفی در تاریخ مسیحیّت بوده است که در ذیل، به اجمالی از آنان اشاره میشود:
یکی از مفاهیم دارای اهمّیت در میان مسیحیان، واژه «راست دینی؛orthodoxy » است
«راستدینی» در اصطلاح مسیحیّت، عبارت است از آن نوع مسیحیّتی که مورد قبول اکثریّت قریب به اتّفاق مسیحیان بود و در اعتقادنامهها و بیانیههای رسمی گروههای مسیحی درج گردیده است. شاید بتوان کلمه «ارتدوکس» را همان اصول عقاید صحیح و اولیّه مسیحیّت نامید. تمام الهیّات مسیحی، یک ایمان مشترک دارند، که آن ایمان مشترک، نظام اعتقادی جامع میان آن الهیّات میباشد و این ایمان مشترک، اعتقاد به این است که خداوند متعال به وسیله زندگی، مرگ و رستاخیز عیسی مسیح(ع)، به طور قاطعانهای وارد زندگی بشر شده است و در این عرصه، اعتقاد به رستاخیز عیسی مسیح(ع) از اهمّیت بالایی برخوردار است.
در واقع، سنگ بنای «راستدینی» به این علّت کار گذاشته شد که یک بدعت یا عقیده غلط، درصدد تغییر ماهیّت اصلی مسیحیّت بود. در مقابله با این بدعتها، مسیحیّان مجبور بودند درباره مفهوم اعتقادات خود تفکّر نمایند.
«بدعت» به معنای تفسیر غلط اعتقادات راستدینی نیز در جای خودش حائز اهمّیت است. اوّلین بدعت در قرون دوّم و سوّم، با عنوان «بدعت ناستیکی»، یعنی ثنویّت یا دوخدایی به وجود آمد و قطعا اعتقادات «ناستیکی» با اصول«راستدینی» مسیحیّت سازگار نبود. قرنها بعد، انتقادات زیادی به مسیحیّت وارد شد؛ از جمله، انتقاداتی علیه تثلیث اقدس، مسیح شناسی ( شناختن ذات مسیح که آیا الوهیّت دارد یا نه؟)، گناه اولیّه، تقدیر الهی و... . البتّه کلیسا نیز اصلاحاتی را انجام داد؛ هرچند غالب مصلِحین کلیسایی، هیچ یک از اعتقادات راستدینی را مورد سؤال قرار ندادند.
وقتی انسان به عصر جدید (عصر اصلاحات) وارد شد، برای راستدینی مسیحی دو نوع تهدید مشاهده شد؛ تهدید اوّل از خارج کلیسا بود و از طریق مکاتب فلسفی دنیوی سخن میگفت و تهدید دوّم از داخل کلیسا پدیدار گردید و در داخل کلیسا، از راست دینی مسیحی، نارضایتی به وجود آمد.
همزمان با دوره اصلاحات کلیسا، جریان فکری قوی دیگری نیز وجود داشت به نام «رنسانس». مردم به فرهنگ قدیم یونان و روم توجّه کردند و به روش زندگی آنها پی بردند. بعضی از متفکّران رنسانس، نسبت به دین، بیتفاوت و حتّیمخالف بودند و بعضی نیز نظر مساعد داشتند؛ ولی در غالب متفکّران رنسانس این تمایل وجود داشت که راستدینی را ترک نمایند. یکی از ویژگیهای رنسانس، اعتماد به نیروی انسان و توجّه به جهان بود. ؛ در نتیجه به الهیّات و جنبههای الهی کلیسا علاقهای نداشت.(1)
قرن هجدهم که قرن عقلگرایی میباشد، بزرگترین ضربه را بر «راستدینی» مسیحی وارد ساخت. یکی از اعتراضاتی که از طرف عقلگرایان بر «راستدینی» وارد شد، استدلالات «هیوم» در مورد غیر محتمل بودن معجزات است و این انتقاد، عرصه را بر راستدینی مسیحی تنگتر میکرد؛ چون مسیحیان دیگر نمیتوانستند درستی ایمان خود را بر اساس معجزه، توجیه و ثابت کنند.
تهدید دیگر راستدینی، از طرف «ایمانوئل کانت» بود. کانت، براهین متداول در اثبات وجود خداوند متعال را مورد حمله قرار داد و تأکید کرد عقل نمیتواند به طور قطع و یقین، وجود خدا را اثبات نماید و همین، موجب به لرزه در آمدن راستدینی گردید.
در همان زمانی که پیروان اصالت عقل به راستدینی حمله میکردند، علوم طبیعی پیشرفت مینمود. نوشتههایسطحی زیادی درباره تضادّ علم و دین ظاهر شد؛ در نتیجه، مخصوصا راستدینی، اعتبار خود را از دست میداد؛ تا جایی که چنین به نظر میآمد که علم همیشه درست بود و دین همیشه غلط. به تدریج این عقیده رایج شد که علم میتواند تمام مشکلات بشر را حل کند.
با ظهور مارکس، دین، یکی از موانع ایجاد جامعه بهتر در جهان بود. حتّی در میان کسانی که پیرو مارکس نبودند، این اعتقاد وجود داشت که «راستدینی»، دشمن امید انسان برای یک زندگی بهتر است.
با ظهور روانشناسی جدید، «فروید» تهمتهای جدیدی بهدین وارد کرد. از نظر او، دین، نه فقط قدیمی شده و دشمن علوم و پیشرفت بشر میباشد، بلکه یک نوع فرار کودکانه از واقعیّت زندگی و دلخوش شدن به امور واهی است.
وقتی که «نیچه» اعلام کرد «خدا مرده است»، طرفداران زیادی داشت؛ اگر چه عدّهای بودند که از نتایج این عقاید بیمناک بودند؛ زیرا اگر خدا مرده باشد، سنّتهای اخلاقی بشر هم از بین خواهد رفت.
اصلاحات کلیسا نه یک نهضت، بلکه چندین نهضت به شمار میآید. علاوه بر نهضتهای لوتر(1)، کالوین و انگلیکان (در انگلستان)، در سراسر اروپا فرقههای کوچکی مانند تعمیدیون، جماعتیها، کویکرها، منونایتها و فرقههای کوچک دیگری نیز پدید آمدند. نهضت لوتر، کالوین و انگلیکان، جزء «راستدینی» مسیحی به شمار میآیند و از فرقههای اصیل مسیحی هستند؛ امّا آن فرقههای کوچک، «راستدینی» مسیحی را مورد تهدید قرار دادند. به نظر آنان، کلیسا فقط از مقدّسین (مؤمنانی که به مسیحیّت عمل میکنند) تشکیل شده است؛ در نتیجه، از تعمید کودکان و قبول آنها در کلیسا خودداری میکردند. همچنین معتقد بودند از آنجا که اعضای کلیسا باید مسیحی واقعی باشند، پس نجات توسّط فیض الهی را قبول نداشتند؛ چون مشاهده کرده بودند که عدّهای از فیض الهی سوء استفاده کرده و مسیحیوار زندگی نمیکردند؛ در نتیجه به وسیله ایمان به اعتقادات تأکید میکردند.
بسیاری از این گروهها (فرقههای کوچک) به نور داخلی (الهام یافتن اهل ایمان توسّط روحالقدس) معتقد بودند و به تدریج چنین پنداشته شد که نور داخلی را بالاتر از کتاب مقدّس بدانند. این طرز تفکّر، به تدریج باعث ایراد گرفتن از کتاب مقدّس و «راستدینی» مسیحی گردید.
تا سال 1600 میلادی، یک مکتب پروتستان افراطی به نام «سوسینیانیزم»، توسّط «سوسینوس» به وجود آمد که به «راستدینی» مسیحی حمله کرد. این نهضت، مقدّمه ظهور آزاداندیشی بود. اگرچه پیروان سوسینوس، کتاب مقدّس را قبول داشتند، ولی آن را بینقص نمیدانستند و اشتباهات زیادی در آن میدیدند. به نظر آنان، هرچه مخالف عقل یا منطق معمولی باشد و یا از نظر اخلاقی بیفایده محسوب شود، نمیتواند الهام الهی باشد. از مهمترین نقدهای این گروه به کتاب مقدّس، این موارد میباشد:
نفی الوهیّت عیسی(ع)، اعتقاد به گناه اولیّه خلاف عقل است، احمقانه بودن اعتقاد به متحمّل شدن عیسی (ع) در قبال گناهان ما، مجازات و پاداش الهی در آخرت بر اساس اطاعت یا عدم اطاعت، نفی اعتقاد به تثلیث و...
به تدریج که دنیای جدید کوچکتر میشد، مسیحیان مجبور بودند این حقیقت را بپذیرند که مسیحیّت، یگانه دین جهان نیست؛ بویژه آن که زمانی فرا رسید که مسیحیان با پیروان سایر ادیان روبرو شدند و کتابهای آنها را خواندند و درباره ایمان آنها به تفکّر پرداختند. علم جدیدی به نام تطبیق ادیان، به وجود آمد و سایر ادیان را مورد مطالعه قرار داد. تشابهات زیادی در میان اعتقادات مسیحیّت و سایر ادیان پیدا شد. در تمام ادیان، معجزات فراوانی وجود دارد. هر مذهبی دارای کتاب آسمانی میباشد که برای آن، الهام الهی قائل است. از کجا معلوم که کتاب مسیحیان بالاتر از آنهاست؟ در نتیجه، منحصر به فرد بودن مسیحیّت، مورد سؤال و تردید قرار گرفت.(1)
یکی از دیدگاههای مهمّ در قرن نوزدهم، بررسی و نقّادی کتاب مقدّس بود. در واقع، نقّاد کتاب مقدّس، دانشمندی است که کتاب مقدّس را به دقّت مورد مطالعه قرار میدهد تا مفهوم آن را بهتر درک نماید. مفهوم نقّادی این است که دانشمندان کتاب مقدّس کوشش مینمایند به جای عقاید خشک کلیسایی، دلایل منطقی برای نظرات خود پیدا کنند. نقّادی کتاب مقدّس به دو طریق و یا در دو مرحله عملی شد؛ نقّادی متن و نقّادی مفهوم. نقّادی متن، به مشکلات متن کتاب مقدّس توجّه میکرد و کوشش میکرد صحیحترین و معتبرترین متن را به دست بدهد. نقّادی مفهوم، در مرحله اوّل به صحّت متون، کاری ندارد؛ بلکه به مفهوم کلمات علاقمند است. میخواهد از متن فراتر برود و به حقیقت وقایع برسد. از نتایج نقّادی کتاب مقدّس این است که عیسی(ع) ادّعا نکرده است که مسیح، موعود است و نگفته است که جهان به پایان خواهد رسید و او برای برقراری ملکوت الهی رجعت میکند. حتّی بعضی به این نتیجه رسیدند که چون نوشتههای اناجیل تا این حدّ بیاعتبار هستند، پس اصلاً شخصی به نام عیسی(ع) وجود نداشته است.در حقیقت، عیسی(ع) جزء افسانههایی است که کلیسای اوّلیّه به وجود آورده است.(2)
از دیدگاه شلایر، مکتب اصالت عقل، در قرن هجدهم رشد نموده است و در قرن نوزدهم، جای خود را به مکتب رمانتیک (romanticism) داده است. در گذشته، عقل خشک، پایه تفکّر بشر بود؛ ولی حالا احساسات و عواطف، محلّ رفیعی برای خود پیدا کرده است. بر این اساس، شلایر کوشید دین را که در قرن هجدهم ردّ شده بود، دوباره به میان آنها بازگرداند. او تأکید مینمود که مباحثات فراوانی که در مورد دلایل اثبات وجود خدای متعال، اعتبار کتاب مقدّس، معجزات و نظایر آن انجام شدهاند، همگی در حاشیه دین قرار دارند. قلب دین همیشه احساسات و عواطف بوده است، نه دلایل و مباحث عقلی. خدا، برخلاف ادّعای مکتب اصالت عقل، یک فرضیّه برای تفسیر مفهوم کائنات نیست. خدا برای شخص متدیّن، یک تجربه و یک حقیقت زنده است. دین براساس احساسات، معرفت باطنی یا اشراق و عرفان قرار دارد. هر شخصی باید با عالَموجود که سرچشمه هستی او است هماهنگی پیدا کند. انسانها همیشه از طریق احساسات و اتّکا به عالَم وجود، با خداوند متعال در تماسند.
از نظر شلایر، دین اصولاً اخلاقی است؛ زیرا وقتی انسان متوجّه متّکی بودن خود به کائنات میگردد، بلافاصله متوجّه میشود که با همنوعان خود ارتباط دارد و آنها هم به نوبه خود با سرچشمه وجود خود مرتبطند. گناه، وقتی به وجود میآید که انسان کوشش مینماید تنها خودش، جدا از کائنات و همنوعان خود زندگی کند؛ چون گناه باعث جدا شدن انسان از خدای متعال و همنوعان میگردد. خدای متعال، عیسی مسیح(ع) را به عنوان میانجی فرستاده است. عیسی(ع)، شخصی است که احساس حضور خدای متعال در وی به عالیترین مرتبه رسیده است. ما همه انواری از خدای متعال داریم؛ ولی او نور کامل است. اطاعت عیسی(ع) از خداوند متعال، اطاعت کامل است؛ در نتیجه، پیشوایبزرگی در قلمرو روح و اخلاق است.
با توجّه به اینکه عیسی(ع) در مورد خدای متعال معرفت کامل دارد، میتواند احساس حضور خدا را به دیگران نیز انتقال دهد. به وسیله عیسی(ع) میتوانیم با خدا رابطهای حیاتی و زنده داشته باشیم. کلیسا، شاهد زندهای است بر این که در طی قرون، عدّه زیادی از طریق تماس با عیسی(ع) حضور خدا را درک کردهاند. این تجربه باعث میگردد که با همنوعان خود اتّحاد واقعی پیدا کنیم.
توسّط شلایرماخر، دین توانست به بسیاری از مشکلات آن زمان پاسخ دهد. در مرحله اوّل، دین از فلسفه و علوم، مستقل ّگردید. دین بر اساس تجربه شخصی، دارای قلمرو مخصوص خود شد؛ بنابراین، برای اثبات حقّانیّت خود احتیاجی به دلایل دیگر نداشت و خود دارای اعتبار گردید. به علاوه، مرکز و اساس دین، از کتاب مقدّس به قلب دارای ایمان انتقال یافت. نقّادی کتاب مقدّس، دیگر نمیتوانست به مسیحیّت لطمهای بزند؛ زیرا پیام اصلی کتاب مقدّس، آن است که با فرد سخن میگوید و بعد از نقّادی، به طور روشنتری سخن میگوید؛ زیرا نقّادی کتاب مقدّس باعث شده است که بفهمیم و پیام کتاب مقدّس را بهتر درک کنیم. به علاوه، سایر ادیان برای ما مشکلی ایجاد نمیکنند؛ زیرا در آنها هم احساس حضور خدا وجود دارد. ممکن است اعتقادات ادیان با یکدیگر تفاوت داشته باشند، ولی در تمام آنها تجربه مشترکی وجود دارد.
اندیشههای شلایرماخر در کنار دیگر عوامل، پایههای لیبرالیزم دینی یا آزاداندیشی دینی را تشکیل دادند. و این آغازی بود برای حرکت جدید راستاندیشان که با اندیشههای نو و اصلاح شدهای به مبارزه با مخالفان راستدینی پرداختند.(1)
اهداف و انگیزههای شلایرماخر در ارائه چنین نظریّهای را میتوان در موارد ذیل خلاصه نمود:
1ـ از آنجایی که افرادی مانند کانت، هیوم و... انتقاداتی را به اصول اعتقادی دین وارد کردند، مدّعی شدند که عقل از اثبات و یا ادراک آنان عاجز است، در نتیجه معتقد شدند که دین، پایه و اساسی ندارد. بر این اساس، شلایر برای دفاع از اساس دین، اعلام کرد که اساس دین، عقل و شناخت عقلانی نیست؛ بلکه اساسدین، احساس و تجربه دینی است.
2ـ نهضت روشنگری بر آن بوده است که همه تعالیم مسیحیّت را تبیین عقلانی نماید. امّا برخی از این تعالیم، از جمله تثلیث، قابل تبیین عقلانی نیستند؛ درنتیجه قابل پذیرش نبودند. امّا شلایر با ارائه رویکرد تجربی و احساسی بهدین، ضرورت تبیین عقلانی را انکار کرد و تأکید نمود که این آموزهها را باید بر اساس ایمان به آنان پذیرفت؛ چون اساسا مبنای دین، عقل و شناخت عقلانی نیست تا تعالیم، قابل تبیین عقلانی باشند.
3ـ افرادی به تبع «کانت»، اعتقاد داشتند که دین ذاتا هیچ اصالت و ضرورتی ندارد؛ بلکه این اخلاق است که ضرورت دین را موجب میشود. اگر دین صرفا بایسته اخلاقی باشد، پس هیچ اصالتی ندارد. حتّی «لاادریّون» و «اومانیستها» قائل شدند که میتوان اخلاق بدون دین نیز داشت. بر این اساس، اصل دین، به خاطر تبعی بودن آن از هیچ ضمانتی برخوردار نبود؛ بنابراین، شلایر با طرح نظریّه تجربهگرایی دینی ، مبنا و گوهر دین را احساس درونی و شوق باطنی به خدا عنوان کرد؛ یعنی همین تجربه، اساس و بنیاد دین است.
4ـ تعارضاتی که میان علوم تجربی و آموزههای کتاب مقدّس وجود داشت، به طور طبیعی اصل دین و خدا را مورد تشکیک قرار میدادند. شلایر بر این بود که اصل دین و خداگرایی را ثابت نگه بدارد و طبق دیدگاه او، از آنجا که ملاک دین تجربه است، نه تعالیم دینی؛ پس تجربیّات قابل تغییرند و لازمه آن این است که آموزهها نیز قابل تغییر باشند. با این راهحل، اگرچه تعارض میان علوم تجربی و دین به نفع علوم تجربی رقم میخورد، ولی اصل دین و ضرورت آن قابل خدشه نبود.(1)
از نظر «دیویس»(2) تجارب دینی میتوانند شش گونه باشند؛ این اقسام را به طور اختصار بیان میکنیم:
تجاربی که بر اساس یک نگرش یا اعتقاد دینی سابق شکل میگیرند؛ یعنی خود تجارب، معلول آن نگاه سابق هستند. در این قسم از تجربه، فضایی که در آن، تجربه رخ داده است، دینی نیست؛ بلکه آن باور دینی سابق است که به این تجربه لعاب دینی میدهد. به عنوان مثال، شخصی که مسبوق به این باور دینی است که بعضی از مصایب و بلاها، معلول گناهانی است که شخص مرتکب میشود. چنین شخصی وقتی تمام زندگی و داراییاش در اثر زلزلهای از بین میرود، ناخودآگاه به گناهانی که مرتکب شده منتقل میشود و در اثر همین توجّه خاصّ ، با خدا ارتباطی درونی ایجاد میکند؛ یعنی به نحوی خدا را در این حادثه، تجربه میکند. در این تجربه، فضای حادثه یک فضای دینی نیست؛ ولی با توجّه به آن باور پیشین، یک فضای دینی در این واقعه شکل میگیرد. این نوع تجارب اگرچه از ارزش بیبهره نیستند، امّا از جهت معرفتشناسی، ارزش معرفتی به آنها داده نمیشود، مگر به لحاظ آن اعتقاد یا بینش سابق؛ یعنی آن اعتقاد سابق مورد ارزیابی قرار میگیرد، نه این تجربه.
تجارب شبه حسّی، تجاربی هستند که به نوعی، حسّ (خارجی یا درونی) در شکلگیری آن تجربه نقش دارند؛ مثل مشاهده ملائکه یا ائمّه(ع). دیدن فرشته وحی توسّط پیغمبر، نوعی تجربه شبه حسّی قلمداد میشود و حتّی رؤیاهایدینی نیز در ذیل این نوع از تجارب گنجانده میشوند. در اینکه بعضی از تجارب شبه حسّی، امور وهمی و خیالیاند شکّی نیست؛ امّا این دلیل بر آن نیست که این سنخ از تجارب، هیچ ارزش معرفتی ندارند؛ بلکه بسیاری از این تجارب، از حقیقتی خارجی حاکیاند. آیا اگر کسی در یک تجربه شبه حسّی، حضور حقیقی موجودی غیبی و مجرّد را ببیند (با حسّ ظاهری یا باطنی)، میتوان گفت این تجربه، صرف وهم و خیال است؟
«فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قالَ یا بُنَیَّ إِنِّی أَری فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ ما ذا تَری...»(1) طبق این آیه شریفه، واقعا حضرت ابراهیم( ع) یک حقیقت عینی را مشاهده نموده که به او چنین دستوری را میدهد و نمیتوان این قضیّه را در حدّ یک وهم و خیال، تنزّل داد.
حتّی اگر کسی تصاویری را از طریق موجودی غیبی دریافت کند و به این تصاویر، یک نگاه نمادین داشته باشد، آیا او در وهم و خیال قرار دارد؟ ممکن است آن تصاویر، فینفسه وهم و خیال باشند، امّا نگاه نمادی به آن تصاویر وهمی، ما را به حقیقتی مسلّم منتقل میکند. رؤیاهای صادقه نیز از این باب هستند. حتّی یک رؤیای ذاتا غیردینی میتواند به صورت دینی جلوه کند.
تجارب وحیانی، تجاربی هستند که از طریق وحی، الهام و یا بصیرت ناگهانی، برای تجربهگر ایجاد میشوند. به نظر دیویس، این نوع از تجارب، دارای پنج ویژگی هستند:
الف) معمولاً ناگهانی و کوتاه مدّت هستند.
ب) معرفت جدیدی که از این تجارب ایجاد میشوند، از راه تفکّر و استدلال نیست.
ج) تجربهگر معتقد است که این معرفت از طریق عاملی خارجی در او ایجاد شده است.
د) صاحب تجربه به این تجربهاش ایمان راسخ دارد.
و) طبق ادّعای تجربه کننده، این تجربه یا بصیرت، قابل بیان نیست.
تجارب احیاگر، تجاربیاند که صاحب آن تجربه معتقد است، فلان حادثه خاصّ، از طرف خداوند متعال بوده و یک لطف الهی است که شامل حال او گشته است و در نتیجه این لطف الهی، ایمان و اخلاق تجربهگر، قدم به رشد نهاده و در مسیر جدیدی از زندگی دینی قرار میگیرد. فضای آرامش، معنویّت و پاکی روح که در اثر عبادت حاصل میشوند، نمونههایی از این تجارباند.
تجربه مینوی یعنی احساس حقارت، عبودیّت و فقر در برابر عظمت و جلال خداوند متعال .این احساس خضوع، دو حالت خاصّی را در بر دارد؛ یعنی خوف از جلال و هیبت الهی و شوق و میل به جمال و لطف الهی. واژه «مینوی» برای اوّلین بار، توسّط رودلفاوتو (1869ـ 1937م) مطرح شد و به معنای امر قدسی و مقدّس است.
به طور خلاصه میتوان گفت مراد از تجربه عرفانی، احساس وجود محض و مطلق است؛ یعنی وحدتی را که عارف در حین تجربه آن را مییابد. در واقع، تجربه عرفانی یک احساس فرامکانی و فرازمانی است، که در اثر آن، صاحب تجربه خیر مطلق و وحدت آن با جهان را مشاهده میکند.
البتّه سویینبرن نیز تقسیمی از انحای تجارب دینی بیان نموده است که بطور خلاصه آن را ذکر میکنیم:
«تجربه خدا یا هر چیز ماورای طبیعت دیگر، به واسطه مشاهده یک شیء کاملاً عمومی و محسوس؛
تجربه خدا یا امور ماوراءالطًبیعی دیگر که در امور محسوس، ولی غیرمتعارف مشاهده میشود؛
تجربه امر مقدّس به واسطه پدیدههای شخصی که با واژههای متعارف قابل توصیفند؛
تجربه امر مقدّس به واسطه پدیدههای شخصی که با واژههای متعارف قابل توصیف نیستند؛
تجربههایی که از نوع واسطهگری احساسات نمیباشند. در این تجربه، شیء شاید خیلی کامل مشاهده میشود که این شیء از خدا یا یک حقیقت غایی یا چیزی شبیه به آن مطّلع است (از راه شهود)»(1)
اکنون که مفهوم تجربه دینی را بیان کردیم، خوب است به مسأله اصلی برگردیم که آیا تجارب دینی میتوانند مبنایمعرفت دینی قرار بگیرند؟ تا چه اندازه میتوانیم تجربهگرایی را در اخذ اعتقادات دینی به کار بگیریم؟ پیش از آن که پاسخ به این پرسش رامورد بررسی قرار دهیم، لازم است سنخ تجارب دینی را از دیدگاههای مختلف بیان کنیم تا بر اساس هر دیدگاه، پرسش فوق را مورد بررسی قرار دهیم.
طبق بیان خود شلایرماخر، تجربه دینی از سنخ تجربههای احساسی و شهودی است؛ نه تجربههای معرفتی یاعقلی.از دیدگاه او، تجربه دینی «احساس اتّکای مطلق و یکپارچه به مبدأ یا قدرتی متمایز از جهان است». او حتّی بر این نوع تجربه تأکید زیادی ورزیده و مدّعی است که چون این تجربه از نوع احساس است، بنابراین فراتر از تجربههای معرفتی است؛ در نتیجه، قابل بیان و توصیف نمیباشند. طبق دیدگاه ایشان، از آنجایی که تجارب دینی، منحصر به فرد تجربه کننده هستند و تنها این تجربهگر است که کاملاً از این تجربه برخوردار است، پس ماهیّت تجربه او (به طور کامل) فقط برای شخص او قابل احساس و درک است و ممکن نیست که او بتواند تمام یافتههای خود را در اختیار دیگران قرار بدهد و مسلّما، دیگران نیز نمیتوانند بطور کامل از این تجارب برخوردار شوند. پس تجارب دینی صرفا معارفیشخصی (personal) هستند.
همچنین رودلفاوتو (1869ـ 1937) که تحت تأثیر شلایر قرار گرفته، بر این باور است که اگرچه صفاتی از قبیل غایتمندی، خیّر بودن، قادر مطلق بودن و... برای عقل قابل درک است، یعنی عقل میتواند این مفاهیم را توصیف و به خداوند متعال نسبت دهد، امّا از آنجا که خداوند متعال از ذات عمیقتری برخوردار است (قدسیّت)، برای درک عمیقتر از ذات او، دیگر عقل، پاسخگو نمیباشد. اینجاست که اهمیّت احساس روشن میگردد.
از نظر اوتو، قدسیّت و ذات خداوند متعال، توسّط احساسی که فراتر از عقل است قابل دریافت است. این احساس است که میتواند قدسیّت الهی را بیابد. البتّه در نحوه دریافت احساس قدسیّت، مراتبی وجود دارد که اوتو آنها را به سه نوع تقسیم میکند:
1ـ احساس وابستگی و تعلّق در برابر موجودی عالی که اعظم موجودات است. در این احساس، از آنجا که شخص تجربهگر خود را تماما فقیر و هیچ میداند، به ناچار به آن امر قدسی پی میبرد.
2ـ احساس خشیّت و ترس دینی در برابر آن موجود پرهیبت که تمام عالم را فرا گرفته است .
3ـ احساس شوق و میل به سوی آن موجود قدسی
خلاصه آن که هم شلایر و هم اوتو، رتبه عقل و معرفت را پایینتر از احساس و تجربه دینی میپندارند و اندیشههایفلسفی و کلامی را معلول تجربه دینی و احساس درونی میدانند؛ به طوری که تا احساس و تجربه دینی نباشد، اندیشه کلامی و فلسفی شکل نمیگیرد.
از دیدگاه ویلیام آلستون، (1921) نوع تجارب دینی، همان تجربه حسّی میباشد. همچنانکه در ادراک حسّی، سه جزء مهم وجود دارد (یعنی: مُدرِک، شیء مدرَک و پدیدار)، در تجربه دینی نیز سه رکن وجود دارد: تجربهگر ، تجربه شونده (خدا) و ظهور خداوند متعال بر شخص تجربهگر.
به نظر وی، اگرچه تفاوتهایی میان تجربه دینی و ادراک حسّی وجود دارند، امّا این دلیل نمیشود که سنخ تجارب دینی از نوع ادراک حسّی نباشد. البتّه تفاوت مهمّی میان این دو نوع از ادراک وجود دارد که میتواند ثابت کند سنخ آنها نیز متفاوت است، و آن، تفاوت در نحوه نمودهای حسّی و نمودهای تجربه دینی میباشد؛ زیرا در ادراک حسّی، امر درکشده خودش را از راه کیفیّات حسّی (مانند رنگ، بو و شکل) نمایش میدهند، ولی صاحب تجربه دینی مدّعیاست که مورد تجربه آنها کیفیّتی است که حسّی نمیباشد.
طبق دیدگاه پراودفوت (1939)، همه تجارب دینی محصول مفاهیم و اعتقادات تجربهگر هستند. یعنی اینگونهنیست که شخص تجربهگر،بدون هیچ پیشفرضی، صاحب تجربهای شودو سپسآنتجربه را مبنای معرفت خود قرار دهد؛ بلکه هر تجربه دینی، مسبوق به نگاهی خاصّ از جهان و اعتقادات دینی میباشد. شخص تجربهگر، با توجّه به ذهنیّت خودش از امور، صاحب تجربهای میشود. به عبارت دیگر، اعتقاد تجربهگر به تجربه او شکل میدهد. البتّه اگر چه این تجارب، معلول همان معارف هستند، امّا خود این تجارب نیز معارف جدیدی را (مطابق باآن اعتقادات پیشین) به دنبال دارند.(1)
بر اساس این نظریّه، تجربه دینی به این معنا نیست که شخص، وجود خداوند متعال را تجربه کند و سپس به آن معتقد شود؛ بلکه در واقع، تجارب دینی، نوعی تبیین مافوق طبیعی از باورهای تجربهگر میباشند.
به نظر میرسد طبق این دیدگاه، ارزیابی تجارب دینی، متوقّف بر ارزیابی اعتقادات و باورهای دینی تجربهگر است؛ زیرا در واقع، تجربه دینی او شناختی خارج از پیشفرضهای او نیست؛ بلکه تجربهگر، باورهای دینی خود را در قالبی دیگر (تجربه) دریافت میکند.
آیا تجربه دینی میتواند اعتقاد دینی را توجیه کند؟
بررسی اینکه آیا تجربه دینی میتواند مبنای اعتقاد دینی باشد یا نه، بستگی دارد به اینکه تجربه دینی را از چه سنخیبدانیم.
گفتیم که از دیدگاه شلایرماخر، تجربه دینی، معرفتی از سنخ احساس است. مسأله این است که آیا احساسات میتوانند مبنا و منبع اعتقادات دینی باشند؟ طبق این نظریّه، هم خداوند متعال و هم تجربه ما از خداوند متعال (احساسی از ذات خدا) بیانپذیر نیستند؛ در حالیکه زمانی تجربه میتواند مبنای معرفت قرار گیرد که با مفاهیم عقلانی تبیین شوند. پس ایشان یا باید تجربه را دارای محتوای عقلی بدانند تا مفاهیم اعتقادی از آن انتزاع شود و یا آنکه تجربه را بیان ناپذیر و صرفا امری درونی، نفسی و شخصی بدانند که (با این فرض) دیگر نمیتواند مبنای معرفتی قرار بگیرد.
امّا از نظر آلستون که تجربه دینی را ادراک حسّی میپندارد نیز نمیتوان تجارب دینی را مبنای نظام اعتقادی معرّفیکرد؛ چون اگر چه ادراکات حسّی، معارفی را در اختیار میگذارند، امّا آیا همه ادراکات حسّی، صحیح و خطاناپذیرند؟ ما در مشاهدات روزمره خودمان و همچنین در دیگر قوای احساسی، به طور قابل توجّهی دچار خطا و اختلافنظر میشویم. اگر تجارب دینی، نوعی ادراک حسّی باشند، چه تضمینی وجود دارد تا این تجارب، مصون از خطا باشند؟ آیا ادراکات خطاپذیر میتوانند مبنای اعتقاد ما به اموری شوند که قرار است ما را به سعادت ابدی برسانند؟ و بر فرض آنکه بپذیریم در ادراکات حسّی متعارف خودمان نوعا اتّفاق نظر داریم و به تعبیر سویینبرن، «اصل آسان باوری» را بپذیریم، امّا چنین توافقاتی همیشه در تجربههای دینی وجود ندارد؛ یعنی توصیفات اشخاص از تجارب دینی آنها میتوانند با یافتههای آنان ناسازگار باشند. به عنوان نمونه، مسیحیان، خدایی را که با آن مواجههای داشتند، در قالب «تثلیث» و غیریّت توصیف میکنند، در حالیکه هندوها آن خدا را در قالب «برهمن» و وحدت میبینند و از طرفی دیگر، مسلمانان، خدا را موجودی شخصوار و در قالب «توحید» معرّفی میکنند. آیا همه این نگرشهای متناقض درباره خدا میتوانند صحیح باشند؟
امّا تجربه از دیدگاه پراودفوت که آن را متوقف بر مفاهیم و اعتقادات دینی میدانند نیز نمیتواند مبنای اعتقاد دینیباشد؛ زیرا طبق این نظریّه، خودتجربه، مسبوق به یک سری اعتقادات و باورها است؛ یعنی آن باورها هستند که تجربه را شکل میدهند. اگر چنین باشد، پس چگونه خود این تجربه میتواند که آن باورها را ایجاد نماید؟ در واقع، این یک «دور» است که بخواهیم تجربه را مبنای اعتقاد قرار دهیم؛ زیرا از سویی مسلّم فرض میشود که تجارب دینی بر پیشفرضهایی از نظام اعتقادی متوقّفند و از سوی دیگر، خود اعتقادات را میخواهیم توسّط این تجارب اثبات کنیم.آیا این دور باطل نیست؟(1)
البتّه این اشکالی است که مؤلّفین «عقل و اعتقاد دینی» بر این دیدگاه وارد ساختند. امّا به نظر میرسد این اشکال وارد نمیباشد؛ یعنی دوری اتّفاق نمیافتد؛ چون زمانی این نظریّه به «دور» میانجامد که اوّلاً، تنها منبع معرفت را تجربه بدانیم و ثانیا، معارفی که از تجارب دینی به دست میآیند، همان معارف و پیشفرضهای سابق باشند. امّا اگر منابع شناخت را در تجربه شخصی منحصر نکنیم، میتوان گفت باورهای پیشفرض، در واقع محصول منابع دیگر، همچون حسّ و عقل باشند و این معارف پسینی در اثر تجربه به دست آمده باشند. آیا این دور است؟ و یا اگر فرض را بر این بگیریم که تنها راه شناخت، همان تجربه باشد، ولی معارف ایجاد شده توسّط تجربه غیر از باورهای سابق باشند، آیا این دور است؟در واقع باید اشکال به این دیدگاه را از این جهت بررسی نمود که آیا پراودفوت، تنها منبع معرفت را تجربه دینی میداند یا منابع دیگری را نیز در کسب معرفت دخیل میداند.
به طور خلاصه باید گفت در اینکه تجارب دینی از هر سنخی که باشند، میتوانند معارفی شخصی را بهدنبال داشته باشند، تردیدی نیست و همچنین در اینکه این معارف ممکن است مقدّس و قابل احترام باشند؛ امّا به طور یقین باید گفت معارف بدست آمده از این تجارب، هرگز از ضمانت صحّت بالایی برخوردار نیستند و ممکن است توهّمات شخصی باشند؛ با این حال، آیا میتوان معارف اینگونهای را مبنای اعتقادات ودین قرار داد؟ آیا تجربه گرایی میتواند همانند وحی، انسان را به کمال ابدی برساند؟ به نظر میرسد جایگاه تجربهگرایی، هرگز قابل قیاس با جایگاه وحی الهی نخواهد بود. در قسمت بعد، بطور مفصّل ثابت میکنیم که تجربهگرایی دینی نمیتواند ابزاری مطمئنّ در کسب معرفت دینی باشد.
اگر وحی را نوعی تجربه و احساس دینی بپنداریم، این بدان معناست که معارف وحی، چیزی جز یافتههای شخصیپیامبر نیست؛ پیامبری که سنخ تجربه او با تجارب دیگر افراد یکی است.طبق این نظریّه، دیگر الفاظ و معارف وحی، از عظمت و فیض الهی نشأت نمیگیرند؛ بلکه این انسانها هستند که به آن معارف معنا میدهند. در واقع، تجربهگرایی دینی، نوعی تنزّل دادن مقام الهی وحی است که آن را به احساسات شخصی و درونی محدود میکند.
یکی از تمایزات مهمّ میان وحی الهی و تجارب دینی آن است که وحی الهی مصون از خطا میباشد؛ چون اگر از لغزش در امان نباشد، هدف از هدایت الهی نقض میشود. عصمت، هم در مرحله نزول وحی وجود دارد و هم در مرحله دریافت پیامبر و هم در هنگام ابلاغ به مردم، اما تجارب دینی چنین شرایطی را ندارند. تجربی بودن وحی به این معناست که تجارب و احساسات پیامبر در شکلگیری وحی نقش ذاتی دارند. اگر نفس پیامبر در تبیین وحی دخالت داشته باشد، موجب بشری بودن گوهر دین میشود و از آنجا که بشری بودن معارف، خطاپذیری را نیز به دنبال دارد، این تجارب (دینی) نیز مستثنی از خطاپذیری نیستند؛ پس ما باید به دینی ملتزم باشیم که احتمال دارد آموزههایآن خطا و اشتباه باشند. هر تجربه شخصی ممکن است که اشتباه باشد و یا تحت تأثیر القائات شیطانی و یا هواهای نفسانی تجربهگر قرار گرفته باشد. اگر وحی خطاپذیر باشد، چگونه مکلفین میتوانند به آن اعتماد داشته باشند؟
اگر ملاک و اساس وحی، همان تجربه شخصی باشد، این یعنی، هر تجربه دینی میتواند تعالیم دینی را شکل دهد. از طرفی دیگر، برای انسانهای دیگر (غیر از انبیاء) نیز این امکان وجود دارد که صاحب تجارب دینی شوند؛ پس هر صاحب تجربه دینی میتواند دین شخصی جدیدی را با تعالیمی جدید، تجربه نماید. در نتیجه ما میتوانیم ادیان زیاد و متنوّعی داشته باشیم که در واقع همان تجارب شخصی افراد هستند
اگر وحی، هیچ منشأ الهی نداشته باشد، عدم ضرورت تشریع از طرف خدا، از آنجا که تجارب دینی در همه انسانها میتواند یافت شود؛ پس هر انسانی میتواند به واسطه تجارب دینی، به مقام نبوّت برسد. اگر پیامبری عیسی(ع) به آن است که تجارب دینی خودش را مطرح کند، چرا ما نتوانیم پیامبر باشیم؟ به عبارت دیگر، هر شخصی میتواند با توجه خاص به خداوند متعال و در اثر عبادت خالصانه، به معرفتی دست یابد، اما آیا میتوان تجارب دینی هر فردی را وحی الهی نامید؟ آیا میتوانیم حتی تجارب عرفانی و معنوی افرادی خاص را که از مقاماتی عالیه نیز برخوردارند، وحی بنامیم؟ اگر اینگونه باشد، پس وحی الهی خاتمه نیافته است؛ بلکه هنوز هم رو به گسترش است. آیا بسط نبوّت با خاتمیّت و آیات قرآن کریم سازگار است؟(1)
آیا اگر واقعا وحی را همان تجربه دینی افراد بدانیم؛ هدایت الهی تأمین میشود؟ در آیات فراوانی، قرآن کریم، هدف از نزول قرآن را درقالبهای متفاوتی ( همچون هُدیً لِلناس، هُدیً للمتقین و...) هدایت بشر معرفی میکند
«قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّکَ بِالْحَقِّ لِیُثَبِّتَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ هُدیً وَ بُشْری لِلْمُسْلِمِینَ »(2)
چگونه احساسات درونی پیغمبر میتوانند سعادت بشری را نتیجه دهند؟ روشن است که چنین نیست؛ زیرا اگر منبع هدایت، نفس پیامبر باشد، این پرسش مطرح میشود که معیار هدایتِ پیغمبر صلیاللهعلیهوآله چیست؟ اگر معیار، خواست و اراده پیامبر باشد،این صحیح نیست؛ چون اراده و احساس شخصی پیامبر صلیاللهعلیهوآله نمیتواند انسان را به سعادت برساند و اگر معیار، اراده خداوند متعال باشد، چگونه این معیارها را شناسایی کنیم؟ پیغمبر صلیاللهعلیهوآله ، زمانی میتواند از منبع فیض الهی برخوردار شود که خداوند متعال، محور هدایت را در اختیار ایشان قرار دهد و قطعا این معیار دوباره نمی تواند تجربه های شخصیپیامبر (ص) باشد. پس چارهای نیست، جز این که قرآن کریم را محور هدایت بشری قلمداد کنیم که رسول اکرم(ص) ظرف نزول آن بوده است؛ نه ظرف احساس و یا ادراک آن.
نکته بعدی که باید درباره این دیدگاه مطرح کنیم آن است که تجارب دینی اشخاص، نمی توانند قابل استفاده برایدیگران باشند. به عنوان مثال، اگر شما در یک کشف تجربی به اینجا رسیدید که نصف اموال خودتان را به دیگران ببخشید، آیا میتوانید در مورد دیگران نیز همین حکم را بدهید؟ فرض را بر آن میگیریم که شما تجربهای صحیح و صادق داشتید، اما هرگز نمی توانید آن را بر دیگران تحمیل کنید. این یک معرفت شخصی است که صرفا برای خودتان میتواند حجت باشد؛ همچنانکه خواب و رؤیا فقط برای شخص تجربه کننده حجیت دارد؛ البته اگر «اضغاث احلام» نباشد. اگر قرآن کریم، تجارب شخصی پیامبر صلیاللهعلیهوآله باشد، چرا من و شما باید از آن اطاعت کنیم؟ چه دلیلی وجود دارد که انسانها باید از تجارب متعارف دیگران اطاعت نمایند، در حالیکه خودشان نیز میتوانند از این تجارب برخوردار شوند. طبق دیدگاه تجربهگرایی دینی، آیات قرآن، صرفا احساسات درک شده نفس پیغمبر صلیاللهعلیهوآله میباشد و قابل سرایت به دیگران در حد الزام و وجوب نمی باشند؛ چون در این صورت، تجربههای فردی دیگران (غیر پیغمبر) نیز باید برای ما معیار و حجت باشند.(1)
از آنجا که تجارب شخصی افراد، تحت تأثیر فرهنگ و ارزشهای تاریخی قرار میگیرند، تجارب به دست آمده نمیتوانند برای همه عصرها، ملاک و محور باشند. اگر قرآن را تجربه دینی بدانیم، آیا نمی توان گفت «تاریخِ مصرفِ» قرآن گذشت و در این زمانها باید معرفت دیگری داشته باشیم؟ در حالی که طبق صریح آیات قرآن، معارف آن برای همه اعصار و همه جهانیان است.
دسته اوّل: آیاتی که دالّ بر معجزه بودن و مثل نداشتن قرآن هستند.
آیات فراوانی در قرآن کریم وجود دارند که دلالت دارند انسانها از آوردن مثل این کتاب عاجزند و قرآن را معجزه الهی معرّفی میکنند. «قُل لَئِن اجتَمَعت الاِنسُ و الجِنّ علی أَن یَأتوُا بمِثلِ هذا القُرآن لایَأتونَ بمِثلِه و لَو کانَ بعضُهُم لِبَعضٍ ظَهیرا»(2)
به صراحت این آیه شریفه، هیچ یک از انسانها نمیتوانند مانند آیات قرآن کریم را بیاورند. اگر واقعا وحی همان الفاظ بشری و تجربههای شخصی انسانها باشد، پس چرا دیگران نتوانند بر آوردن آن قادر باشند و یا حتّی نتوانند چند سورهای که مانند قرآن باشد را تأسیس کنند؟ نیز در این آیه شریفه تصریح شده است: «اَم یَقولونَ افتَراهُ قُل فأتوا بِعَشرِ سُوَرٍ مِثلِه. ..»(3) و یا در آیه دیگری که انسانها را حتّی از آوردن یک سوره مانند قرآن عاجز میداند «وَ اِن کُنتُم فی رَیبٍ مِمّا نَزَّلنا عَلی عَبدِنا فَأتوا بِسورَهٍ مِن مِِثلِه وَ ادعوا شُهَدائَکُم مِن دونِ اللّهِ اِن کُنتُم صادِقینَ »(4)
دسته دوّم: آیاتی که در آنان، خداوند متعال نزول قرآن را به خودش نسبت میدهد.
آیا آیات بسیاری از قرآن کریم که نزول قرآن را صریحا به خود خداوند متعال نسبت دادهاند توهّمات تجربی پیامبر هستند؟ اگر مفاهیم بدست آمده از قرآن ارزش معرفتی دارند چگونه شامل این آیات نمیشوند؟ «اِنّا أَنزَلناهُ قُرآنا عَرَبِیّا لَعلَّکُم تَعقِلونَ»(5) «کَذلِکَ أَوحَینا اِلَیکَ قُرأنا عَربِیّا...»(6)
دسته سوّم، آیاتی که نزول قرآن را به فرشته الهی نسبت میدهند.
«نَزَل بِه الرّوحُ الاَمینُ عَلی قَلبِکَ لِتکونَ مِن المُنذِرینَ »(1) خداوند در این آیه شریفه، صریحا میفرماید که ما قرآن را به واسطه روحالامین بر قلب پیامبر(ص) نازل کردیم. آیا مراد از نزول فرشته همان تجربه شخصی است؟ آیا پیامبر گمان کرده که شخصی این مفاهیم را بر او الهام نموده و سپس او خودش آنها را در قالب این الفاظ درآورد؟ در آیه دیگری خداوند متعال با تأکید فراوان، به پیامبر صلیاللهعلیهوآله دستور میدهد که به کافران بگو این آیات از طرف خداوند متعال و به واسطه روحالامین بر من نازل شده است تا آنها گمان نکنند که این معارف، محصولات شخصی توست و در اثر همین باور در آیات الهی شک نمایند. «قُل نزّلَه روحُالقُدُسِ مِن رَبِّک بالحَقِّ. ..»(2)
دسته چهارم: آیاتی که دلالت دارند بر این که پیامبر نمیتواند خودش قرآن را تغییر دهد.
اگر الفاظ قرآن از شخص پیغمبر(ص) باشد به این معناست که ایشان بتواند آنچه را که صلاح بداند بر آن اضافه یا کم نماید، در حالیکه صریح آیات الهی آن است که ایشان اجازه چنین کاری را ندارد. «وَ اِذا تُتلی علَیهِم آیاتُنا قال الّذین لایَرجونَ لِقاءنا ائتِ بقرآنٍ غیرِ هذا اَو بَدِّله قُل ما یکونُ لی اَن اُبَدِّلَه مِن تِلقاءِ نَفسی اِن اَتَّبِعُ اِلّا ما یوحی اِلَیَّ...»(3) منکران از پیامبر خواستند که قرآنی را از نزد خودت بیاور؛ ولی ایشان در برابر تقاضای آنها صریحا اعلام نمود که من از جانب خودم هیچ آیهای از قرآن را نمیتوانم بیاورم و تنها از وحی الهی تبعیّت میکنم.
آنچه را که آقای سروش ادّعا نمود مبنیبر اینکه «وحی، تابع پیغمبر بود، نه آنکه پیغمبر تابع وحی» مخالف با صریح این آیه شریفه است.پیغمبر از طرف خداوند متعال مأموریّت دارد که بگوید من، فقط تابع وحی هستم.
در نتیجه با توجّه به ادلّه عقلی و نقلی که ذکر شد، آیات الهی نمیتوانند تجارب دینی پیامبر صلیاللهعلیهوآله باشند. اگرچه شلایر در ابتدا با هدف دفاع از اصل دین، این نظریّه را مطرح نمود، امّا غافل بود از اینکه با این روش حتّی میتوان اصل دین را مورد انکار قرار داد.
1ـ راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، نشر دارالقلم، چ اوّل، ص 858.
2ـ محمد باقر سعیدی روشن، علوم قرآن، نشر موسسه امام خمینی رحمهالله ، 1377، ص 26.
1ـ محمدحسین طباطبایی، المیزان، بیروت، موسسه اعلمی، 1417ق.، ج 2، ص 160.
2- Johannes deninger; The encyclopedia of religion; ED.by mircea Eliade,new york. 1986, V12, P 356.
1- Richard Swinborn; revelation, routledge,V.8,PP.297-300
2ـ علیرضا قائمینیا، وحی و افعال گفتاری، نشر زلال کوثر، 1381، ص52.
3ـ محمّد محمّدرضایی، قبسات؛ ش26، ص4.
1ـ مایکل پترسون و دیگران؛ عقل و اعتقاد دینی، ترجمه احمد نراقی و ابراهیم سلطانی، چاپ اوّل، 1376، ص37.
1ـ ویلیام هوردِرن، راهنمای الهیّات پروتستان؛ ترجمه طاطهوس میکائیلیان، نشر علمی و فرهنگی، تهران، چاپ اوّل، 1368، صص 7ـ 28.
1ـ همان، صص 28ـ 32؛ ر.ک.: رانستن، جی لسلی، آیین پروتستان؛ ترجمه عبدالرحیم سلیمانی اردستانی، نشر مؤسّسه امام خمینی رحمهالله ، قم، 1381، ص167.
1ـ ر.ک.: ویلیام هوردِرن، پیشین، صص 33ـ 36؛ ر.ک.: رانستن، جی لسلی، پیشین، صص 161ـ 195.
2ـ ر.ک.: ویلیام هوردِرن، صص 39ـ 36.
1ـ همان، صص 40ـ 44.
1ـ ر.ک.: محمّد محمّدرضایی، خاستگاهنواندیشیدینی، نشر زلال کوثر، 1381، صص 21ـ 19.
2- Caroline Franks Davis; the evidential force of religious experience, oxford, new york.1989, PP.33-54.
1ـ صافات / 102.
1- Richard Swinborn; The existence of god; Oxford,1979,p254.
1ـ ر.ک.: مایکل پترسون و دیگران، پیشین، صص 48ـ41.
1ـ ر.ک.: همان، ص59.
1ـ ر.ک.: محمّد حسن قدردان قراملکی، قبسات، ش 26، صص 57ـ55.
2ـ نحل / 102.
1ـ ر.ک.: جواد رجبی، نسبت میان وحی و تجربه، پایان نامه، قم: مؤسّسه امام خمینی رحمهالله ، 1381، صص 129ـ 124.
2ـ اسراء / 88.
3ـ هود / 13.
4ـ بقره / 23.
5ـ یوسف / 2.
6ـ شوری / 7.
1ـ شعراء / 193و194.
2ـ نحل / 102.
3ـ یونس / 15.